کد مطلب:316765 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:253

لقب باب الحوائج را از عباس نمی گیریم
در كتاب معجزات و كرامات ائمه ی اطهار علیهم السلام، صفحه ی 53، تألیف، مرحوم آقا میرزا هادی خراسانی حائری آمده است كه:

چنین فرمود عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی، از حجةالاسلام استادش حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی «أعلی الله مقامه» كه گفت:

شیخ جلیل و رفیق نبیل كه با همدیگر در درس «صاحب جواهر» حاضر می شدیم به ما گفت كه یكی از تجار كه رئیس خانواده ی «آل كبه» در زمان خود بود، پسر جوان خوش منظر و مؤدب داشت و مادرش علویه ی محترمه ایست و همین یك فرزند را داشتند، این جوان در كربلا مریض شد و شاید ناخوشی رسید او حصبه «تیفوئید» بوده و به قدری سخت شد تا به حال مرگ و احتضار، و فوت كرد و چشم و پای او را بستند، پدرش از خانه بیرون رفته و بر سر و سینه می زد، علویه ی محترمه مادر آن جوان به حرم مطهر حضرت أباالفضل علیه السلام مشرف و از كلیددار آستانه خواهش كرد كه اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند، نخست كلیددار قبول نمی كرد ولی وقتی علویه خود را معرفی كرد و گفت: پسر من محتضر است و چاره ای جز توسل به حضرت باب الحوائج ندارم، كلیددار قبول كرد و به مستخدمین دستور داد علویه را در حرم بگذارند بماند.

شیخ جلیل گوینده می فرماید: همان شب من مشرف به كربلا شدم و ابداً از جریان حال تاجر «آل كبه» و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم، در



[ صفحه 27]



همان شب خواب دیدم كه مشرف به حرم سیدالشهداء علیه السلام شدم، از طرف مرقد حبیب بن مظاهر علیه السلام وارد شدم، دیدم فضای بالای سر حرم از زمین و آسمان و فضا تماماً نورانی و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و حضرت شاه ولایت بر تخت نشسته اند، در آن اثناء ملكی پیش رفت و عرض كرد:«السلام علیك یا رسول الله علیك یا خاتم النبیین» پس عرض كرد: حضرت باب الحوائج أباالفضل عرض می كند، یا رسول الله علویه ی عیال حاجی آل كبه پسرش مریض است به من متوسل شده، شما به درگاه الهی دعا كنید كه حق سبحانه تعالی او را شفاء عطا فرماید، حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند، بعد از لحظه ای فرمودند: موت این جوان مقدر است، ملك برگشت، بعد از لحظه ای دیگر ملك دیگری آمد و سلام كرد، پیغام به همان قسم آورد.

دومرتبه حضرت رسالت مآب دست به دعا و روی به درگاه بار تعالی كردند، پس از لحظه ای سر فرود آوردند، فرمودند: مردن این جوان مقدر است، ملك برگشت، شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملائكه ی حاضر در حرم یك مرتبه به جنبش آمدند، ولوله و زلزله در آنها افتاد، گفتم: چه خبر شده، چون نظر كردم دیدم حضرت أباالفضل خودشان تشریف آوردند با همان حالت وقت شهادت در كربلا مؤلف می گوید: (جهت اضطراب ملائكه همین است كه تاب دیدار آن حالت را نداشتند.)

حضرت عباس پیش آمد و عرض كرد: «السلام علیك یا رسول الله السلام علیك یا خیر المرسلین» علویه ی فلانه توسل به من كرده و شفای فرزندش را از من می خواهد شما به درگاه كبریائی عرض نمائید كه یا این جوان را شفا عنایت فرماید و یا آنكه مرا باب الحوائج نگویند و این لقب را از من بردارند، چون آن سرور این سخن را به خدمت پیغمبر



[ صفحه 28]



اطهر صلی الله علیه و آله عرضه داشت، ناگاه چشم مبارك آن حضرت پر از اشك شد، روی مبارك به حضرت امیر علیه السلام نمود، فرمود: یا علی! تو هم در دعا با من همراهی كن، هر دو بزرگوار روی به آسمان نموده و دست به دعا برداشتند، بعد از لحظه ای ملكی از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف، سلام نمود و سلام حق سبحانه و تعالی را ابلاغ نمود، عرض كرد، حق متعال می فرماید: لقب «باب الحوائج» را از عباس نمی گیریم و جوان را شفا عطا فرمودیم.

شیخ راوی كه این خواب را دیده، می گوید: فوراً از خواب بیدار شدم، چون اصلاً خبری از این قضیه نداشتم، بسیار تعجب نمودم، گفتم: البته این خواب صدق و صحیح است و در این اسراری هست، برخاستم دیدم الان سحر است و یك ساعت به صبح مانده است فصل تابستان بود، روانه به سمت خانه ی حاجی آل كبه شدم.

مؤلف می گوید: گوینده ی قصه آدرس خانه ی حاجی مذكور را كه در مقابل درب صحن سلطانی می باشد، گفتند، و مرحوم علامةالعلماء حاج محمدحسن كبه برادر مرحوم حاج مصطفی كبه از اجل تجار شیعه در بغداد بودند و صاحب خیرات و مبرات بودند در همان خانه منزل می كردند، و این جانب در سالهای متمادی در بحث مرحوم استاد حجةالاسلام تقی الدین شیرازی با آن مرحوم كمال انس را داشتم.

شیخ گوینده گفت: چون وارد خانه شدم پدر آن جوان را دیدم راه می رود میان خانه و بر و سر و صورت می زند و جوان را در اطاقی تنها گذاشته اند، زیرا مرگش محقق و محسوس بود، و چشم و انگشت پاهای او را بسته بودند، به حاجی گفتم: تو را چه می شود؟ گفت: دیگر چه می خواهی بشود، دست او را گرفتم، گفتم: آرام بگیر و بیا همراه من،



[ صفحه 29]



پسرت كجاست؟ حق تعالی او را شفا داد و دیگر خوفی و خطری بر او نیست، تعجب كرد، به اطاق بیماری كه چند لحظه دیگر زنده نخواهد بود و یا آنكه چند دقیقه بود مرگ او را ربوده بود، وارد شدیم، دیدم به قدرت كامله ی الهیه جوان نشسته است و مشغول باز كردن صورت خود می باشد، پدرش كه این حالت را دید دوید او را بغل گرفت، جوان صدا زد كه گرسنه ام غذا بیاورید، چنان مزاجش رو به بهبودی می رفت گویا ابداً مرض و ألمی او را عارض نگردیده است.



خوشم كه جوهر عشق تو در سرشت من است

محبت تو همان خط سرنوشت من است



گناهكارم و از آستان قدس حسین

كجا روم به خدا كربلا بهشت من است



ای صفدر میدان شجاعت عباس

وی قلزم مواج شهامت عباس



خواندی ز ازل درس جوانمردی را

در دامن عصمت و امامت عباس



[ صفحه 30]